قال القبرستان . . .
قبرستان میگوید . . . .
قال قبرستان . . .
نویسنده: علی متین فر
نمی دانم چطور شد که بعد چندین مــاه یکهو پایم باز شد به آرامگاه، اما می دانم کار کــارِ خودش بوده وگرنه در گرمای مرداد و آفتاب رمضان کو توان؟
بسم ا... گفتم و با طمأنینه و آرامش وارد شدم به جایی که نزدیک ترین نقطه اتصال عالم فنا و بقاست، انگــار روح آدم از آنجا شلیک می شود به آن دنیا.
امواتم که انگار زاغه نشین قبرستانند همین ورودی آرامگــاه آرمیده اند! بی معطلی چشم در چشمشان دوختم و مات ماندم. شاید برای شما اتفاق نیافتاده باشد اما من هر موقع نگاه به عکس میت می کنم تصور می کنم دارد به من لبخند می زند یا دارد برایم چشم گرد می کند و یا از روی تأسف سر تکـان می دهد، خصوصا اگر طرف آشنایم باشد. آن روز پدربزرگ خدابیامرزم بهم اخم کرد و من سرم را از خجالت انداختم پایین. با این کار، نگاهم ناخودآگاه به سنگ نوشته هایش افتاد. عادت بدی هست، از قدیم هم می گفتند:" روی قبرها رو نخونین عقلتون کم میشه" امـا چه کنم؟ ترک عادت موجب مرض است.
همین طور که به آرامی گشت می زنم به این فکر می کنم که شاید فواید این "سنگ قبرخوانی ها" خیلی بیشتر از مضراتش باشد؛
- اینکه می بینم سال عروج یکی به عالم بالا درست همون تاریخ نزول من به عالم پایین است، این حس به من الهام می شود که : "علی! خدا یکی رو از میدون کشید بیرون، جاش داره تو رو می فرسته تو زمین، نوبت توئه، مراقب خودت باش، مراقب باش گند نزنی" !
- اینکه می بینم وجب به وجب قبرستان مسلمین، همه به یک لباس، به یک سو، به یک روش خوابیده اند و منتظر، زیر پایم را نگاهی می اندازم و به خود می گویم که روزی این "حج" نیز نوبت من خواهد شد، آن هم چه حجی؟ حج خانه نه، "صـــاحب خانه" !
- اینکه به روی هر تخته سنگی می خوانم " پدر فداکار"، "مادر مهربان"، "جوان ناکام" و یا حتی "طفل شیرخواره" و یا دکتر و مهندس و حجه الاسلام و استاد و حاجی و کربلایی و مشهدی، عرصه را بر خود تنگ می بینم و می بینم که این فریادکشـان بی صدا، با ایما و اشاره به من می فهمانند تو نیز بین این همه عنوان، شاخصی داری! می گویند: اگر پیری، اینجا پیر فراوان است و اگر جوانی، جوان ناکام بیشتر از آن. می گویند: اگر بزرگی، بزرگتر از تو در بین ماست و اگر بی نام و نشانی، چه بسیارند بی نام و نشان ها!
دیگر آرام نیستم و با اضطراب قدم می زنم. تصویر رنگ پریده پیرمردی توجهم را جلب می کند. "هی! فلانی! خدا بیامرزدت مرد، کی رفتی"؟ سنگ، تاریخ انقضایش را پارسال نشان می داد. آدم صاف و ساده و متدینی بود. کرکره مغازه اش همیشه موقع اذان پایین می آمد. سری تکان می دهم و با انگشت سبابه برایش حمد و سوره ارسال می کنم؛
نگاهم را قبر کنارش می دزدد، همسایه اش عجب گبـرِ....نمی شود پشت سر میت صحبت ناروا کرد ولی خدا از سر تقصیراتش بگذرد. مانده ام این دو با این همه اختلاف چطور همسایه هم اند و شکایت نمی کنند! اینجاست که هم زیستی مسالمت آمیز در دنیای مردگان آدم را به وجد می آورد.
کمی آن طرف تر، عده ای در کمال شکوه و جلال و آرامش دوشادوش هم خفته اند. هر بیننده ای بعد از دیدن این نظم و پرچم می فهمد پا به مقبره شهدا گذاشته است. از رقص یک دست پرچم های بالای سرشان فهمیدم دارند به یاد قدیم، شعرهای دسته جمعی شان را مرور می کنند. "ای لشکر صاحب زمان! آماده باش-آماده باش".
نمی دانم ولــی الان که فکر می کنم، می گویم، شاید هم داشتند وصیت نامه هایشان را بلند بلند برایم می خواندند.... .
دیگر تقریبا آخـر قبرستان بود، شاید هم آخر دنیا. آخر، قبرهای خالی، صاحبانشان را طلب می کردند. آفتاب به بالاترین نقطه آسمان رسیده بود و نیز به اوج تابش؛
پای گوری که مرده نداشت با زانو به خاک افتادم، داشت یأس بر من چیره می شد که صدای مؤذن در خلوت آرامگاه پیچید: ا... اکبـــــرُ ا... اکبر.
خدا را به نعمت حیات شکر گفتم و به خودم قول دادم تا هستم کاری کنم، عهدی که فقط تا درب خروجی قبرستان همراهم ماند.